پاییز
08 آبان 1395 توسط اكبري
که می گوید که باغ بی برگ که زیبا نیست…
که می گوید که باغ بی برگ که زیبا نیست…
فقط خدا بود که می دانست
آن دل دریایی
به کمند پندهای پوسیده
دربند نمی آید
بی کرانه های دور خطر را می بوسد
پس به دریا زد
و تشنگی سر به تلاطم گذاشت
عطش
چه بی رحمانه آتش می بارد
باید چراغ را خاموش کرد
تا چهره ی مردانگی
روشن شود
در ظهر موعود
پاییز گل کرد
ویک باغ ارغوان درو شد…
اینک خدا می داند
نام آن دل کامل ترجیع بند
هاتف عرش است!
ای فرزند آدم …
آیا اندیشیده ای چقدر تنها خواهی بود؟!
ساعتی؛
روزی؛
ماهی؛
سالی؛
چند هزار سال؛
با خودت فکر کن و بیندیش!
هر چقدر که قرار است با من تنها باشی با من انس بگیر؛
اگر لحظه ای ، لحظه ای؛
و اگر همیشه ، همیشه!!!